اینجا همه جایش، بوی غربت می دهد. انگار هر لحظه دل تنگی و غربت
رو توی ریه هایت جا می دهی. انگار هیچ چیز؛هرگز برایت آشنا نمیشه.
انگار که بیگانه ای در هجوم آشناها.
اینجا، انگار از هر طرف، قفسه سینه ات را فشار می دهند،تانفس
نکشی. همه اش نفس کم میارم. از یک طرف، راه نگاهم را کوه بسته
وازیک طرف دیگر، یک دریاچه را با مفهوم دریا به خوردم می دهند. اینجا
هیچ چیزدر مفهوم واقعی خودش نیست. همه چیز، سطحی و بی
اساسه. مثل یک بازی طولانی شده که کش اومده. مثل مامان بازی
بچه ها که تا ظهر،وقتی آفتاب به کله ات می خوره باز دست
بر نمی داری از این بازی نکبت و دو دقیقه کپه مرگت را نمی گذاری و
نمی خوابی،تادادمامان در نیاید!اونجا مثل اون لحظه نیشگون مامانها
یا نگاه پر از خشمشون درد تیزی داره که تا عمر داری،یادت نمیره!
من اینجا برای همه چیز، حکم یک غریبه را دارم که هرگزآشنا نمی
نمی شه.انگار زبانم برای خلق خدا ،فقط آواهای نا مانوس را ناله
می کند. من اینجا با زبان هیچ موجود زنده ای آشنا نیستم. همیشه انگار
که بخواهم از اینجا در بروم ،به دور دستها نگاه می کنم، اما اینجا، حتی
افقش هم ، هیچ وقت برایم مفهوم بی نهایت و دور دست خودش را پیدا
نکرد. هیچ وقت بار اولی را که شکلات تلخ خوردم، از ذهنم فراموش
نمی کنم. از همون شکلاتهایی که 90% کاکائو دارند وواقعا" تلخند.؛ به
زور خوردمش، گمان کنم اصلا" مجبور بودم که زورکی می خوردم! داشتم
بالا می آوردم، حتی از دهنم درش آوردم،تابندازمش سطل آَشغال؛ اما
دوباره قورتش دادم. همه اش را تا ته خوردم! چقدر تلخ بود. شکلات بود،از
نوع واقعی اش اما تلخ بود. اینجا هم همان جوریه؛ مثل شکلات تلخ
می ماند.شکلاته، اما زهرماره!